موش شهری گفت :

" هوووووم ، عجب غذاهای خوشمزه ای !

من همیشه از این غذاها می خورم .

فکر کنم تو خیلی گرسنه باشی .

بفرما دوست خوبم . بفرمایید .

از خودت پذیرایی کن و هر چقدر دلت می خواهد از این غذاها بخور . "

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

موش روستایی ران مرغ را جدا کرد و همین که خواست آن را دهانش بگذارد

در اتاق باز شد و زنی وارد اتاق شد و فریاد زد :

" واااااای ! مووووش ! اگر دستم به شما برسد حتما شما را خواهم کشت . "

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

سپس زن درب قابلمه را به سمت آن ها پرتاب کرد .

موش روستایی گفت :

" خدا ما را نجات دهد . "

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

موش شهری گفت :

"زود باش ، باید فرار کنیم . "

سپس هر دو به سمت سوراخی که بر دیوار بود دویدند و از دست زن فرار کردند .

زن هم هر چه ظرف بر روی میز بود را به سمت آن ها پرتاب کرد .

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

موش روستایی به دوستش گفت :

" چه اتقافی افتاد ؟ تو همیشه این طور در این جا زندگی می کنی ؟ "

موش شهری گفت :

" گاهی اوقات این اتفاق ها  می افتد . بالاخره خوردن غذاهای خوشمزه

و زندگی در خانه ی قشنگ به این خطرات می ارزد . "

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

موش روستایی گفت :

" اگر خوردن غذاهای خوشمزه برای تو این قدر مهم است ، برای من این گونه نیست .

این جا هر لحظه احتمال دارد که من کشته شوم .

من زندگی کردن در خانه ی کهنه و قدیمی خودم را

 به زندگی کردن در این خانه ی بزرگ و زیبا ترجیح می دهم .

من تصمیم دارم به خانه ی خودم برگردم . "

موش روستایی از دوستش خداحافظی کرد و به خانه ی خودش برگشت .

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

موش روستایی خانه ی قدیمی ، کهنه و مرطوب خودش را

بخاطر امنیتی که داشت بیشتر دوست داشت .

www.bandarstudents.blogfa.com

 

 

داستان های دیگر را در کتابخانه مجازی کودکان بخوانید .