موش شهری گفت :
" هوووووم ، عجب غذاهای خوشمزه ای !
من همیشه از این غذاها می خورم .
فکر کنم تو خیلی گرسنه باشی .
بفرما دوست خوبم . بفرمایید .
از خودت پذیرایی کن و هر چقدر دلت می خواهد از این غذاها بخور . "
موش روستایی ران مرغ را جدا کرد و همین که خواست آن را دهانش بگذارد
در اتاق باز شد و زنی وارد اتاق شد و فریاد زد :
" واااااای ! مووووش ! اگر دستم به شما برسد حتما شما را خواهم کشت . "
سپس زن درب قابلمه را به سمت آن ها پرتاب کرد .
موش روستایی گفت :
" خدا ما را نجات دهد . "
موش شهری گفت :
"زود باش ، باید فرار کنیم . "
سپس هر دو به سمت سوراخی که بر دیوار بود دویدند و از دست زن فرار کردند .
زن هم هر چه ظرف بر روی میز بود را به سمت آن ها پرتاب کرد .
موش روستایی به دوستش گفت :
" چه اتقافی افتاد ؟ تو همیشه این طور در این جا زندگی می کنی ؟ "
موش شهری گفت :
" گاهی اوقات این اتفاق ها می افتد . بالاخره خوردن غذاهای خوشمزه
و زندگی در خانه ی قشنگ به این خطرات می ارزد . "
موش روستایی گفت :
" اگر خوردن غذاهای خوشمزه برای تو این قدر مهم است ، برای من این گونه نیست .
این جا هر لحظه احتمال دارد که من کشته شوم .
من زندگی کردن در خانه ی کهنه و قدیمی خودم را
به زندگی کردن در این خانه ی بزرگ و زیبا ترجیح می دهم .
من تصمیم دارم به خانه ی خودم برگردم . "
موش روستایی از دوستش خداحافظی کرد و به خانه ی خودش برگشت .
موش روستایی خانه ی قدیمی ، کهنه و مرطوب خودش را
بخاطر امنیتی که داشت بیشتر دوست داشت .
داستان های دیگر را در کتابخانه مجازی کودکان بخوانید .